معنی تسمه ستبر
لغت نامه دهخدا
تسمه. [ت َ م ِ] (ترکی، اِ) چرم خام و دوال چرمی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرم خام و رشته های دراز چرم و دوال چرمی باشد. (آنندراج). از ترکی تاسمه و معرب آن طسمه. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
کنون آن باز پریده ست و مانده ست
بدستش تسمه ای و جفت زنگی.
سلطان ابویزید آل مظفر.
چو رگ زن ساعد سیمین اودید
به خود چون تسمه زین اندیشه پیچید.
شفائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تسمه ای در سبال او می بست و او رابر بالای مردم در چرخ می آورد. (مزارات کرمان ص 30).
- تسمه ازگرده ٔ کسی کشیدن، دوال از پشت کسی برکشیدن. رجوع به دوال شود.
|| زغره ٔ پوستین و دوال نعلین. (دیوان السبه ٔ نظام قاری):
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه از گوز گره بر بن ریشش ناچار.
نظام قاری (ایضاً ص 13).
بر گرد قاقم تسمه ز قندز
چون آبنوس است بر تخته ٔ عاج.
نظام قاری (ایضاً ص 53).
خلیلدان چو درآید به نطق با چمته
سلق ز تسمه زند بند بر زبان فصیح.
نظام قاری (ایضاً ص 54).
|| دوال نعلین. (البسه نظام قاری). || موی شانه کرده ٔ بالای پیشانی را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصحف کسمه. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
ستبر
ستبر. [س ِ ت َ] (ص) استبر. اوستا «ستوره » (ستبهره، ستمبهره) (محکم)، پهلوی «ستپر» و «ستور»، هندی باستان: ریشه ٔ «ستبه » (تعیین کردن، تکیه دادن)، قیاس کنید با استی «ست، اود» (قوی). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). گنده و لک و پک و غلیظ. سطبر با طای حطی، معرب آن است. (برهان). گنده و غلیظ. (آنندراج). پارچه ٔ گنده را گویند و استبره و ستبر پارسی و سطبر معرب آن است. (آنندراج). غلیظ. (دهار). گنده و غلیظ. و سطبر معرب آن است. (غیاث):
که رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر و نیروی ببر و هژبر.
فردوسی.
ستبر است بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر.
فردوسی.
گنگی پلید بینی و گنگی پلید پا
محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی.
عسجدی.
کمانی چو خفته ستون ستبر
زهش چون کمندی ز چرم هزبر.
اسدی.
شیر گردن ستبر از آن دارد
که رسولی بخرس نگذارد.
سنایی.
- ستبراندام، درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد.
- ستبربازو، که بازوی ضخیم و کلفت دارد.
- ستبرباف، بافنده ٔ ثوب و جامه ٔ ضخیم و سطبر.
- ستبرپوست، پوست کلفت.
- ستبرران، آنکه ران ضخیم و کلفت دارد.
- ستبرساق،دارای ساق ضخیم و کلفت.
رجوع به سطبر شود.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
بند چرمی که به کمر خود یا به چیزی ببندند، دوال چرمی،
واژه پیشنهادی
زهوار
مترادف و متضاد زبان فارسی
تناور، تنومند، ثخن، دفزک، زفت، ضخیم، استبر، قطور، فربه، کلفت، گنده، ناهموار،
(متضاد) نازک، سفت، سخت، غلیظ
فارسی به عربی
بیرت ستاوت، سمیک، ضخم الجسم، قوی، کبیر، متین، مجموع اجمالی
فارسی به آلمانی
Gross, Groß
معادل ابجد
1167